زندگی در گنداب
رسما گند زدهام به زندگیام، خودم هم میدانم که گند زدهام، دو سال و نیم است که میدانم اما هیچ تلاشی برای گندزدایی نمیکنم. خوب که فکرش را میکنم میبینم آن اوایل مشغول گول زدن خودم بودم، هی نگاه میکردم به سراپای زندگیام و هی میگفتم، نه، گند نیست، به نظرت میآید، یک جور جدید است فقط، گند نیست، بعد یک جایی رسید که دیگر نفس نداشتم، نمیتوانستم بیش از این سرم را زیر برف نگه دارم، سرم را بلند کردم و اعتراف کردم که بله، گند است، واقعا گند است، گند که شاخ و دم ندارد، همین است. همینی که باعث میشود آدم به احساس تهوع و خاک بر سری مدام دچار شود و هی مجبور شود نگاهش را از خودش و زندگیاش برگرداند تا دم به ساعت عق نزند بابت گند فراگیری که به بار آورده است. با تمام اینها فقط نگاه میکردم همچنان، راه نمیافتادم گندها را جمع کردن و پاک کردن و الخ، یکجور انگار ماسیده باشند به زندگی، کندنشان سخت باشد، عادت هم مزید بر علت، آدمیزاد است دیگر، عادت می کند به همهچیز ، به همهچیز حتی به زندگی در گنداب.